شصت و چهار
شصت و چهار
زهرا دیشب پرواز داشت رفت مشهد من توی اتاق تنهام همیشه ارزوم بود که تنها باشم تا هرچقدر میخوام بخوابم کتاب بخونم وسایلام رو هر جا دوست دارم پرت کنم ولی با اینکه رفته حالام اصلا خوش نیست اتاق خالیه کسی نیست باحرف کنایه قهر بهت بگه مثل ادم زندگی کن مجبورت میکنه درست زندگی کنی حالا که رفته حتی وسایلامم که پرت میکنم ده ساعتم که میخوابم بهم نمیچسبه کتاب خوندنم خوب نیست وقتی کسی نیست براش از کتاب بگی باهاش تبادل اطلاعات کنی اصلا به نبودش هنوز عادت نکردم .
من از اون ادمام که همیشه ارزو میکنم کاش اینقدر دورم پر نباشه کاش فامیل کمتری داشتیم اما حالا میبینم زیادم تنهایی هوب نیست ولی هنوزم نظرم بر جمعیت کمتر زندگیه بهتره.
نمایشگاه روز اخر تصمیم گرفتم چندتا کتاب همینطوری یهویی بخرم بعد ببینم چطوره یهویی خرید کردن داشتم یکیش رو میخوندم ایرانیه یه کتاب مجموعه داستانه نمیدونم مسخره اس یا جالب دوتا داستان خوندم هنوز به نتیجه ای نرسیدم من داستان ورمان ایرانی کم میخرم چون مثل این نمیدونم الان چه حسی باید داشته باشم بعضیاشونم فهمشون برام سخته بعدم فکر میکنم به زندگیه واقعیم نزدیکن دوست ندارم بخونمشون .
عجب درسی میخونم من.
یه روز با کلثوم از بچه های خوابگاه رفتم نمایشگاه داشتم شمارش رو سیو میکردم یهو یاد کتاب کلثوکلثوم ننه افادم که استادم معرفی کرده بود ناخواگاه اسمش رو کلثوم ننه سیو کردم چند روز پیش دیدم خندم گرفته بود.
دیدی بعضی وقتا دوست داری یکسری ادما رو تا عمر داری نبینی من الان دچار همون حسم حالم ااز یه ادم بهم میخوره حیف که تو بیشتر مهمونیامون هست حیف .