شصت وشش
شصت وشش
وقتی داری قدم میزنی یا شاید داری واسه رسیدن به قطار مترو قدم تند میکنی یک ان بی حواس چشمت میخوره به چشمای یه ادم غریبه به چشمای اشنای یک ادم غریبه .
احساس میکنی این چشما تو رو میشناسن از بچگی تا همین الان احساس میکنی صدبار کنار این چشمای اشنا نگاه کردی وزندگی .
یادمه یکروز به این نتیجه رسیدم که من هیچ وقت عاشق ظاهر یک فرد نخواهم شد من ادما رو فقط به اندازه چشماشون دوست دارم مثل چشمای خواهرم که احساس میکنم یک دنیا عشق بین نی نی چشماش میدرخشه.
یا چشمای پدرم که همیشه ازشون حس گرفتم میدونستم الان چه حسی داره وباید چکار کنم چشمای خواهرم مثل پدرمه مثل پدر بزرگم باید ببینی تا درک کنی .
یکی از خواهرام خیلی به ظاهر اهمیت میده هربار برای یه مراسم عینک نمیزنم صدبار میره میاد حرص میخوره که چرا چشمای تو مثل مامانه چرا من چشمام مثل تو نیست تا لحظه ای که عینک نزنم کارش همینه همیشه احساس میکنم چقدر خدا رو شکر میکنه که عینک میزنم چون اون موقع اعتماد به نفس پیدا میکنه ومدام از تعداد کثیر افرادی میگه که شیفته اش شدن.
به نظرم راسته چشم اینه دله.